۷۸۶
هندوان عمر يك دوره انسانى (Monvantare) را به چهار عصر تقسيم مى كنند كه آغازش عصر «كريتا»، (1) «دوپارا»، (2) «ترتا»، (3) «با كالى يوگا» (4) به اتمام مى رسد. اين اعصار مظهر مراحل غروب و افول تدريجى معنويت اوليه است، كه با تحقق هر دوره يك چهارم از ناموس ايزدى كاسته مى شود كه در عصر «كالى يوگا» فقط يك چهارم از كل ناموس الهى باقى مى ماند كه يونانيان آن اعصار را طلا و نقره و مفرغ و آهن نام نهادهاند.
تعبير ديگر اين ادوار كيهانى هندوان تفسير زند آگاهانه (هرمنوتيكى) (5) از سير تاريخى و تنزيلى انسان و انطباق آن اعصار با چهار فصل سال و ارتباط آن با قصه «پرسفونه» الهه بهار يونانيان است.
«دیمیتر »(۹)رب النوع كشاورزى است كه «هادس» (10) (پلوتون) رب النوع حاكم بر جهان زير زمين، او را مى ربايد و با خود به زير زمين مى برد و همسر خود مى گرداند، اما «دمتر» به كمك «هرمس» (Hermes) پيامآور «زئوس» دختر خود را باز مىگرداند و سرانجام توافق مى كنند كه فصل بهار و تابستان دختر بر روى زمين نزد مادر و در پاييز و زمستان در زير زمين نزد هادس به سر برد. «دمتر» (سيريز) شش ماه هر سال با دختر خود شادمان است. هنگام آمدن «پرسفونه» گلها شكفته مى شود و پرندگان مى سرايند و همه زمين با لبخند به شاهزاده خانم خوشامد مى گويند.
پاره اى از مردم مى گويند «پرسفونه» براستى موسم بهار است و تا زمانى كه با ما مى زيد سراسر زمين زيبا و پسنديده مى نمايد، اما چون هنگام پيوستن «پرسفونه» به «پلوتو» شاه در خانه تاريكش در زير زمين فرا مى رسد دمتر خود را پنهان مى كند و تا بازگشت دخترش آن ماههاى خسته كننده را در غم به سر مى برد.
مابقی را در ادامه مطلب پیگیری کنید
در آن مدت زمين نيز افسرده و غمگين است، برگها به زمين مىريزد و چنان مىنمايد كه درختان بر دور شدن آن شاهزاده خانم زيبا اشك مىريزند و گلهاى زير زمين پنهان مىشوند تا آواز پاى آن دوشيزه هنگامى كه مشتاقانه به روى زمين باز مىگردد، سراسر طبيعت را از خواب زمستانى بيدار كند. (11)
درختحيات انسان چهار دوره تاريخى هزاران ساله را پشتسر گذاشته است كه با بارانهاى بهار احديت و آفتابهاى تابستان اساطيرى و بادهاى خزانى عصر متافيزيك و برفهاى انباشته زمستان اومانيست و فسردگى و انجماد روح اين ادوار را سپرى كرده است كه اينك به شرح و تفصيل هركدام از آنها مى پردازيم.
درين نوبتكده صورت پرستى زند هر كس به نوبت كوس هستى حقيقت را به هر دورى ظهوريست ز اسمى بر جهان افتاده نوريست اگر عالم به يك منوال ماندى بسا انواركان مستور ماندى گر از گردون نگردد نور خور گم نگيرد رونقى بازار انجم زمستان از چمن بار ار نبندد ز تاثير بهاران گل نخندد
عصر اول «كريتا»، در عصر طلايى مردمان در علم شهودى و معرفت حضورى به سر مىبردند و حقايق عالم علوى را از راه مكاشفه و شهود ادراك مىكردند. در حماسه بزرگ «مهابهارتا» اين عصر را چنين شرح دادهاند: در اين عصر نه خدايان وجود داشتند و نه اهريمنان، معامله و خريد و فروش هرگز انجام نمىپذيرفت، ضعف و بيمارى وجود نداشت، اشك و خون دل و كبر و ترس و آز و طمع و ظلم و بخل موجود نبود.
در آن زمان نظام طبقاتى و ناموس ايزدى (dharma) استوار و همه خداى يكتا را مىپرستيدند و به «ريگ ودا» معتقد و مؤمن بودند.
عصر «كريتا»، فصل بهار عمر و خليفه الهى بشر و تاج عزت و كرامتبر سر و ظهور تجليات الهى كه همه چيز صبغه برهمايى و الهى دارد و بشر همچون عندليب در باغ عدن براى بهار زندگىاش «پرسفونه» نغمه سرايى و تسبيح خوانى مىكند سرسبزى و طراوت و شميم بهارى در وجود عالم و آدم مظهر ظهور احديت و التفات بشر به حق تعالى و شهود آن مىباشد.
الهى چون در تو نگرم از جمله تا جدا رانم و تاج بر سر و چون بر خود مىنگرم از جمله خاكسارانم. (12)
بهار عمر خواه اى دل وگرنه اين چمن هرسال چونسرين صد گلآرد بار و چونبلبلهزار آرد
و يا
گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چترگل برسركشى اى مرغ خوشخوان غم مخور (13)
در سرود بيست و هشتم كتاب برزخ، «دانته» در سفر به چكاد كوه به جويبارى مىرسد كه آن سوى آن باغ عدن قرار دارد و بانوى زيبايى در آنجا نغمه سرايى مىكند. به او مىگويد: لطف كن و بدين جويبار نزديكتر آى تا آن نغمهاى را كه مىخوانى بهتر توانم شنيد.
تو مرا به ياد «پروسرپاين» و جايگاه وى مى افكنى، در آن هنگام - كه مادرش او را از كف بداد و او بهار را «ماتلدا» ( Matelda) آن بانوى زيبا كنار رود «لته» (Lete) خطاب به «دانته» مىگويد:
آنان كه در دوران كهن درباره عصر طلايى بشر و سعادتمندى آن نغمه سرايى كردهاند شايد كه در «پارناسو» در انديشه اين مكان بودهاند. در اينجا ريشه بشريتبا بى گناهى آبيارى شده بود، اينجا منزلگه بهار جاودانى است و جمله ميوهها و اين آب همان اكسيرى هستند كه اينان همه از آن سخن گفتند. (14)
عصر دوم «دوپارا»، كشمكش اضداد ظاهر مىگردد و جنگ اساطيرى ميان نيك و بد، خدايان و اهريمنان به وقوع مىپيوندد و طبقه «كشاترياها»، مظهر آرمانهاى طبقه جنگاوران جايگزين «برهمن»هاى دين «هندو» مىشوند و آدميان يك چهارم معرفت فطرى خويش را از كف مىدهند.
اين دوره مظهر تابستان حقيقت عمر انسان است كه تنزل از بهار احديتبه تابستان واحديت كه ثمره آن تجلى اسماء و صفات حسنى در كسوت خدايان نيك (اسوره برهمن يا اهوره زردشت) و اسما و صفات قهر در كسوت اهريمنان (15) (اساطيراولين كشورهاى بين النهرين و مصر و يونان و روم باستان) ديو و ديوه هند اوستايى كه دائما با هم به صورت قهرمانان در نزاع و ستيزند كه نهايتا غلبه با اين لطف الهى مىباشند.
بهار و تابستان بشر ايام اقامت «پرسفونه» بر روى زمين كنار مادرش «دمتر» و همچنين دميدن روح عطرآگين بهارى در شكوفايى موجودات كه موجب وجد و سرور و پايكوبى آدميان در چمنزار عالم وجود استبه همراه الهه بهار، جشن و اعياد «كريبانته» (16) ملازمين «ديونيزوس» (الهه شراب) (17) و «آپولون» (18) (الهه شعر و موسيقى) در ستايش آنها برپا مىشده است.
غير بهار جهان هستبهارى نهان ماهرخ و خوش دهان باده بده ساقيا (19)
عصر سوم «ترتايوگا»، بر اثر گردش گردونه زمان نيمى از ناموس ايزدى (دارما) به فراموشى سپرده مىشود و نظام طبقاتى متزلزل مىگردد و طبقه «برهمن» و «كشاترياها» كه طبقات ممتاز دين هندو را تشكيل مىدهند وظايف خود را چنان كه بايد عمل نمىكنند. اين عصر مظهر حكومت طبقه سوم «ويشاها» است.
مرغ زيرك نزند در چمن پردهسراى هر بهارى كه به دنبال خزانى دارد
اين عصر منطبق با فصل خزان حقيقت عمر آدمى و غيبت «پرسفونه» است كه آغازش ظهور متافيزيك يونانى و بانيان آن «سقراط» و «افلاطون» هستند با تفسيرى كه از عالم و آدم و مبدا آن دو دارند اصالتبه «هادس» رهزن «پرسفونه» مىدهند. در اشعار شاعران تراژيك حضور پرسفونه بر روى زمين ممدوح است و سراى ديگر، يعنى جهان زير زمين «هادس» (پلوتو) مذموم است. براى سقراط و افلاطون، هادس و سراى ديگر ممدوح است و بشدت شاعران را نكوهش مىكنند و مورد انتقاد قرار مىدهند و در كتاب سوم جمهورى اشعار شاعران را كه در مذمت عالم ديگر استحذف مىكنند. آخرت نگرى سقراط و افلاطون و شتافتن به سراى ديگر منعكس در محاورات «آپولوژى» و «كريتون» و «فايدون» ناشى از عقيده تميزگى روح از آلودگى اجسام كثيف و ديدار با صور مثالى و معقول در آن عالم است.
سقراط گفت: پس «سيمياس» (20) عزيز، فيلسوفان حقيقى در تلاش رسيدن به مرگند و كمتر از همه انسانهاى ديگر از مرگ مىترسند. بنابراين اگر اينان كه از هر لحاظ از قيد بدن و جدايى گرفتهاند و مىخواهند كه روحشان آزاد و فارغ از بدن بماند، در هر لحظهاى كه اين آرزو به مرحله عمل مىرسد بترسند و برآشفته شوند و ميل و اشتياقى به رسيدن به آنچه در زندگى عاشقش بودند، يعنى شناسايى حقيقت و به رهايى از آنچه پيوسته منفورش مىداشتند نشان ندهند، آيا اين رفتار اينها بزرگترين ابلهى و ديوانگى تلقى نخواهد شد؟ آيا اين قابل قبول است كه كسانى كه معشوق يا زن يا فرزندشان مىميرد داوطلبانه حاضر باشند به دنياى اموات بروند، به اين اميد كه گمشده خود را در آنجا پيدا كنند. ولى كسى كه حقيقتا عاشق معرفت است و پيوسته به اين اميد زنده است كه روزى به دنياى اموات راه يافته و شاهد مقصود را در آغوش گيرد، از مردن بترسد و اشتياقى به رفتن به دنياى مردگان نشان ندهد؟ دوست من كسى كه عاشق قيقتباشد شديدا «معتقد خواهد بود كه حقيقت پاك را جز در آنجا نمىتوان پيدا كرد، بنابراين آيا ديوانگى نخواهد بود اگر چنين كسى از مرگ بترسد؟» (21)
سقراط در محاوره «فايدون»، زيستن در جهان خاكى را مدت زمان طولانى بيمار بودن مىداند و در نظر او رهايى از دنيا به مهمى خلاصى از بستر بيمارى (22) و محشور شدن با «اوديسه» و خردمندان و پهلوانان يونان باستان و ملاقات و ديدار به فيلسوف كامل «هادس» مىباشد.
سقراط: پس بگذار بگوييم هيچ ذاتى، حتى «سيرن»ها (23) نمىخواهند از نزد «هادس» دور شوند و به اين جهان بازگردند بلكه هادس آنان را با چنان سخنانى زيبا سرگرم مىكند كه همه مجذوب او هستند و ميل ندارند از او جدا شوند. خلاصه، هادس سوفيستى كامل و براى همنشينان خود ولى نعمتبزرگ است، حتى به آدميانى كه در اين جهان به سر مىبرند خرسندى و نيك بختى مىفرستد و چون ثروتى بيكران دارد او را به نام «پلوتون» نيز مىخواند. گذشته از اين، مادام كه روح كسى اسير تن است، هادس ميل به همنشينى او ندارد، بلكه پس از آنكه روح از زندان تن آزاد شد و از بيمارى هوس و آرزو رهايى يافت «هادس» به آن روى مىآورد. از اين رو بايد گفت هادس فيلسوفى است كه مىداند تنها چنان روحى را مىتوان با بند اشتياق به قابليت و خردمندى بست و از گريز بازداشتحال آنكه اگر روح به بيمارى هوسهاى ديوانهوار بدن دچار باشد حتى «كرونوس» نيز، كه پدر همه خدايان است نمىتواند او را در نزد خود نگاه دارد هرچند با چنان بندى كه خود نيز مىگويند برپا داشته استببندد. (24)
اسم قهر الهى با متافيزيك غلبه پيدا مىكند. افول و غروب خدايان باعث مىشود كه اوصاف خدا و خدايان در آدمى از سرسبزى به زردى بگرايد و بادهاى ديجور خزان برگ درختان انسانيت را فرو ريزد. با ظهور متافيزيك خدايان مىگريزند و پرسفونه از انظار ناپديد مىشوند و دوزخ دهان باز مىكند تا همه چيز را ببلعد. 2500 سال حكومت فلاسفه بر روى زمين منتهى به عدم حضور پرسفونه و تجلى پلوتو بر روى زمين انجاميده است.
جهان را ديدى و فصل بهارش ببين و از خزان گير اعتبارش ببين دم سردى باد خزان را ببين رخ زردى برگ رزان را دم آن سرد از درد فراق است كه يار از يار و جفت از جفت طاقست رخ اين زرد از اندوه دوريست كه دورى بعد نزديكى ضروريست برفته آب و رنگ از شاهد باغ سيه پوش آمده در ماتمش زاغ (25)
عرفاى اسلامى و مسيحى قرون وسطى همچون «تيرزياس» (26) كه لطف «پرسفونه» شامل حالشان شده و درونشان از بارقهها و اشعه لمعات آذرخشهاى ابر بهارى روشن شده است و غلبه ظلمت عصر متافيزيك را كه رهزن بهار حيات انسان است و به منظور تذكر و تفكر و بيدارى از غفلت و نسيان و خواب انسان را اينگونه به تصوير مىكشند:
ذخيرهاى بنه از رنگ و بوى فصل بهار كه مىرسند ز پى رهزنان بهمن و دى (27)
در وقتخزان بيداد، گلها ريخته، عندليب گريخته، لالهمرده، شكوفه را باد برده، بنفشه بيمار، نيلوفر سوگوار، نرگس جان داده، سمن آواره، چمن بيچاره، رياحين در سكرات و چشم عبرت بين در قطرات، غنچهها ريزيده، برگها پوسيده، جويبارها سراب، گلزارها خراب، هوا پر گرد، سبزهها رخ زرد، نازنينان رزان، كشته تيغ خزان، و باد بى سر و پاى هر يك را دفن كرده به جاى، ابر پريشان و گريان و رعد در نوحهگرى غران، نار در دل انار پنهان، انگور را خون از ديده روان، آسمان كبود پوشيده، زمين رخ را خراشيده، زاغ در آن مصيبت نگاه كرد و جامه بر خود سياه كرده، طوفان از باغ برآمده و به جاى بلبل زاغ درآمده، سحاب در حالت نگريسته.انا لله و انا اليه راجعون. گفته و گريسته. (28)
عصر چهارم «كالى يوگا»، يعنى عصر تاريكى و جنگ و اختلاف در اين عصر سياه و ظلمانى فقط يك چهارم (دارما) باقى مىماند و همه چيز به انحطاط و اضمحلال مىگرايد و ارزشهاى معنوى و اخلاقى نابود مىشود. «ويشنو پورانا» مىگويد: فساد بر همه چيز حكمفرما خواهد شد، دولت و ثروت تنها معيار ارزش و مقام، شهوت، يگانه پيوند ميان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقيت در امور دنيوى محسوب خواهد شد. نظام طبقاتى متلاشى شده و دستورها و احكام «ودايى» را كسى ديگر رعايت نخواهد كرد. برهمنها و كشاترياها از مقام خود سقوط خواهند كرد و پستترين طبقه «ياشودا»ها حاكم بر زمين خواهند بود.
هر فصلى ضرورتا فصل بعدى را در پى دارد; زمستان سرد و سخت «اومانيسم» در عصر «رنسانس» فرا مىرسد و همه چيز را نيست و نابود مىگرداند، زمين برهوت سترون و خورشيد آن يخ زده و افق سربى و ديگر از برگهاى زرد پاييزى اثرى نيست، برف سفيد همه جاى زمين را پوشانده است.
شاعران عصر «كالى يوگا» با تفكر نيست انگارانه زمستان عمر بشر را به تصوير مىكشند و ساير فصول سپرى شده را نفى كرده و زمستان سرد و يخبندان و فسردگى روح بشر را اثبات مىكنند و بهار انسانيت را انكار مىنمايند. فغان (خدا مرده است) نيچه، ناشى از كشته شدن اوصاف الهى در وجود انسان به واسطه كشتار شاعران و فلاسفه اومانيستى بوده است. در طغيان روح «فاوست»ى «گوته» زمستان عمر ابناىآدم بخوبى نشانداده شده است.
هم اكنون روح بهاران در جسم درختان قان تاثير نموده و تاثير آن در كالبد درختان صنوبر و كاج نيز آغاز شده است. آيا نبايد بهار در پيكرههاى ما نيز تاثيرى باشد؟
«راستى كه، من از جوشش و نشاط بهاران هيچ احساسى نمىكنم. در پيكر من زمهرير است.
من، در راه خود برف و يخ مىخواهم. قرص خشن ماه سرخ فام، نور كندور خود را بسى اندوهناكانه مىپراكند! چنان تيره مىتابد كه رونده در هر گام به درختى يا به تخته سنگى اصابت كند.» (29)
حقيقت گمشده خود را در ادوار تاريخى نزد شاعران هر عصر يافتم. هر شاعرى نغمه سراى فصل خودش است و در ميان در قطعه شعر كلاغ (31) حقيقت پاييز و زمستان و حياتش را چنين منعكس مىكند. يك بار، در نيمه شبى ظلمانى و موحش شاعر در غم فراق دختر از دست رفتهاش لنور (Lenire) مشغول خواندن كتابى عجيب و مرموز درباره دانش فراموش شده مىشود. ناگهان صدايى از بيرون خانه مىشنود:
پنجره را گشودم، ناگهان ديدم كه كلاغى، كه گويى از كلاغان روزگار مقدس كهن بود بال برهم ساييد و به درون اتاق آمد. و بالاى در اتاقم روى مجسمه «پالاس» كه درستبالاى آستانه در واقع شده بود نشست.
ديدار اين پرنده آبنوسى و حالت و متانت و وقارى كه به چهره خود مىداد، دل افسردهام را به خنده واداشت، بدو گفتم: با آنكه موى بر سر و تاجى بر فرق ندارى يقينا حيلهگر نيستى. اى كلاغ شوم كه از دنياى كهن آمدهاى تا در كرانههاى مرموز شب سرگردان شوى، بگو: نام اشرافى تو در ديار پلوتونى شب چيست؟ (32) كلاغ به من گفت: «هرگز».
شاعر اصرار دارد كه راز و معماى حضور كلاغ را در آن لحظات كشف كند.
بدو گفت: آيا در بهشت دوردست روح افسرده من خواهد توانست دوشيزهاى مقدس را كه در دنياى فرشتگان «لنور» نام دارد در آغوش كشد؟ كلاغ با جواب هرگز خشم شاعر را برمىانگيزد.
خشمگين از جاى جستم و فرياد زدم: «خواه پرنده باشى و خواه شيطان، اين گفته تو فرمان جدايى ما بود. زود به ديار طوفانى خود، به ساحل پلوتونى شب بازگرد (33) و در اتاق من هيچ پر سياهى به ياد اين دروغى كه گفتى بر جاى مگذار. از روى اين مجسمه كه بالاى در اتاق من استبرخيز و تنهاييم را بر هم مزن: كلاغ گفت: «هرگز».
هنوز كلاغ همچنان بىحركت و آرام بر روى مجسمه پريده رنگ پالاس و در بالاى در اتاق من نشسته است. چشمانش درستحالت چشمان شيطانى (34) را دارد كه به رؤيايى فرو رفته باشد و نور چراغ كه به وى مىتابد، سايهاش را بر كف اتاق مىلرزد جدا نخواهد شد. «هرگز». (35)
سزد ار چو ابر بهمن كه درين چمن بگريم طرب آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد (36)
در ضمير ناخوداگاه شاعر، كلاغ از ساحل دوزخى شب آمده و بر روى تنديس «آتنه» نشسته و سايه منحوسش را بر عقل و روح انسان گسترانده است، و عقل و روان انسان را به تيرگى و ظلالت كشانده است. ديگر از جغد پرنده مقدس الهه عقل كه در تاريكى قادر به ديدن بود اثرى ديده نمىشود.
«اودين» (Odin) رب النوع جنگ و مرگ در اساطير آلمان شمالى نام داشته است، شيطان را با دو كلاغ بر روى شانهها مجسم مىكرده است. در «فاوست»، گوته آمده است:
ساحره: اى مولاى من، از اين برخورد كه اندكى خشن بود مرا ببخشاى! اما هنوز هم پاى سم دارت را نمىبينم، دو كلاغ تو كجاست؟ (37)
بالاخره با تحقق فلسفه حقيقت «پرسفونه» پنهان و مورد غفلتباقى ماند و همچنين فلاسفه دوره نوزايى و به تبع آن شاعران و جامعهشناسان جامعه مدرن همگى رهزنان حقيقت هستند. آفتاب يخزده و زمهرير جهنمى برايشان محيط است.
دوزخ اما سرد و زبهشت آرزوها دور... (38)
حتى آتش مقدس ربوده شده از معبد «زئوس« توسط «پرومته» نمىتواند به زمستان سرد و سياه اين زاغان تيره روز مداح قهرمانيهاى «پرومته» گرمى و روشنايى بخشد.
در گذشت از اين خزان متافيزيك و زمستان زمهرير «اومانيست» با همزبانى و هم داستانى «باشلى» مىسرايم.
اى باد ديجور، جار بزن يك پيام! اگر زمستان مىآيد، از پى آن مىتواند بهار باشد. (39)
ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد شقايقها و ريحانها و لاله خوشعذار آمد كسى آمد كسى آمد كه ناكس زو كسى گردد مهى آمد مهى آمد كه دفع هر غبار آمد (40)
اما حضور و تجلى «ربيع الانام» (41) بر روى زمين بدون انتظار فرج و استغاثه و تضرع به درگاه او ميسور نيست.
سلام بر بانوى بهشت و سيده نساء العالمين و شفيعه امت
الغياث الغياث تو مام زمين نبوتى كه از وصلتبه آسمان ولايت بهار امامت زايدشسلام بر كوثر اى كه از تبارت دشمن ابتر فرزندت ربيع الانام (42) را از پرده غيبتبرون فرست صاحب اسم اعظم، مسيحا خوى، خضر زندگىبخش تا عندليبان بهار عارضش را از دست جور زاغان دجال صفتخلاصى بخشد الغوث الغوث ادركنى، ادركنى، ادركنى
ماهنامه موعود شماره 13
پىنوشتها:
×. برگرفته از فصلنامه تحقيقاتى «نامه فرهنگ»، سال هفتم، شماره سوم، پاييز1376.
1. Kirta.
2. Dvapara.
3. Treta.
4. Kali Yuya.
5. Hermeneutic.
6. مثنوى معنوى دفتر اول مولوى.
7. Peresephone (Proserpine).
8. Zeus.
9. Demeter.
10. Hades (Pluton).
11. اساطير يونان و روم، گريس. ه . كوپفر (Graceh. Kupfer) ترجمه نورالله ايرانپرست.
12. مناجات، خواجه عبدالله انصارى.
13. ديوان حافظ.
14. برزخ، سرود بيست و هشتم، ترجمه شعاعالدين شفاء.
15. خدايان بد.
16. Corybante اهل وجد و سماع.
17. Dionysus.
18. Apollon.
19. غزليات شمس تبريزى.
20. Simmias.
21. فايدون، ترجمه كاويانى و لطفى.
(نيچهشامگاهبتان) 22. To live _ That Means to bealong time sick twilight of the idol. Sirens
23. Sirens.
24. كراتيلوس (Kratylos) ترجمه كاويانى و لطفى.
25. يوسف و زليخا، جامى.
26. Tiresias.
27. حافظ.
28. رسائل، خواجه عبدالله انصارى.
29. فاوست، گوته، ترجمه اسدالله مبشرى.
30. Edgar Allan poe.
31.ترجمه شجاع الدين شفاء The Raven
32. Pallas تنديس آتنه.
33. Tell me what Thy Lardly Nameis on the night|s Plutonian Shore!
34. Get, Thee back into the tempestand the night|s Plutonian Shore!
35. Damon الهام بخش سقراط.
36. حافظ.
37. ترجمه شجاع الدين شفاء.
38. فاوست، ترجمه اسدالله مبشرى.
39. دوزخ اما سرد، اخوان ثالث.
40. P. b. Shelley (1792 - 1822):odeto the West wind:the trumpet of aprophecy! if Winter Comes. Wanspring be far behind?
41. ديوان شمس تبريزى.
42. پرسفونه، ربيع الانام يونان و حضرت مهدى، عجل الله تعالى فرجه الشريف، ربيع الانام امت اسلام مىباشند.
43. السلام على ربيع الانام ر. ك: مفاتيح الجنان: زيارت حضرت الامير، عليه السلام.